معنی استلام حجر
حل جدول
از مستحبات طواف حج
فرهنگ فارسی هوشیار
بر ماسیدن سنگ در آیین هنج
استلام
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن (مصدر) لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن.
فرهنگ عمید
دست مالیدن و بوسه زدن به چیزی به قصد تبرک،
* استلام حجر: (فقه) دست مالیدن به حجرالاسود در ضمن مناسک حج،
لغت نامه دهخدا
استلام. [اِ ت ِ] (ع مص) بسودن. ببسایش. ببسودن. لمس. دست کشیدن بچیزی.
- استلام حجر، بسودن سنگ به لب یا دست. بسودن سنگ را به دست یا به لب. (منتهی الارب). بسودن حجرالاسود را. (زوزنی). بسودن حجر اسود را (بلب) یا بدست. (تاج المصادر بیهقی):
اما واﷲ لولا قول واش
و عین للخلیفه لاتنام
لطفنا حول جذعک و استلمنا
کما للناس بالحجر استلام.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190).
- استلام کردن، بسودن حجرالاسود.
|| خوشه برآمدن کشت را. (منتهی الارب). || بوسه دادن. || در بر گرفتن. (زوزنی). || صلح کردن. (منتهی الارب). || گردن نهادن. (غیاث). || هو لایستلم علی سخطه، ای لایصطلح علی ما یکرهه.
حجر
حجر. [ح ِ] (اِخ) رجوع به حجر اسماعیل و حجرالکعبه شود.
حجر. [ح ُ] (اِخ) ابن عمروالکندی. رجوع به حجر آکل المرار شود.
حجر. [ح ُ ج َ] (ع اِ) ج ِ حجره. (غیاث):
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.
خاقانی.
گرچه خمخانه ٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است و حجر بگشائید.
خاقانی.
رجوع به حجره شود.
حجر. [] (اِخ) ابن عمروبن معاویهبن ثوربن مرثع ملقب بآکل المرار. رجوع به حجر آکل المرار شود.
حجر. [ح ُ] (اِخ) ابوعماره. تابعی است.
حجر. [ح ِ] (اِخ) اصحاب حجر، قوم ثمود یعنی قوم صالح. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی) (مجمل التواریخ ص 148).
حجر. [ح ُ] (اِخ) الخیر. رجوع به حجربن عدی شود.
عربی به فارسی
دریافت کردن , گرفتن , اخذ کردن , تحویل گرفتن
فرهنگ فارسی آزاد
اِسْتِلام، دست مالیدن و بوسیدن بقصد تَبَرُّکْ، سنبل در آوردن زرع و گیاه،
فرهنگ معین
لمس کردن، دست کشیدن به چیزی، بوسه دادن. [خوانش: (اِ تِ) [ع.] (مص م.)]
معادل ابجد
743